معنی نقش و صورت

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

نقش

نگاشتن، نگارش، نقش کردن، کندن صورت، تصویر، رسم، ترسیم، شکل


صورت

هیئات، خلقت، شکل، تمثال، نقش، نگار


صورت پرستی

‎ دوستداری صورت نقش پرستی، دوستداری صورت و چهره زیبا.

لغت نامه دهخدا

صورت

صورت. [رَ] (ع اِ) صوره. هیأت. خلقت. (السامی). شکل. شاره. تمثال. نقش. نگار:
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم هر کسی بلکنجک.
شهید بلخی.
ای عاشق دلسوزه بدین جای سپنجی
همچون شمنی چینی بر صورت فرخار.
(منسوب به رودکی).
غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو.
کسائی.
بصورت چو خورشید و صولت نهنگ
بهیبت چو شیر و بجستن پلنگ.
فردوسی.
باسبزه زمین برنگ بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ.
منوچهری.
بچگانمان همه ماننده ٔ شمس و قمرند
زآنکه هم صورت و هم سیرت هر دو پدرند.
منوچهری.
ببین گرت باید که بینی بظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را.
ناصرخسرو.
صورت مرگ زشت صورت را
پیش چشم پدرعیان کردی.
مسعودسعد.
از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست. (نوروزنامه).
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست وآنجا شکلش اژدرها.
سنائی.
یعنی تو محمدی بصورت
گر چند نه ای به وحی و برهان.
خاقانی.
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست.
نظامی.
دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را بخواب.
نظامی.
و در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم. (گلستان سعدی).
هزار سرو بمعنی بقامتت نرسد
وگرچه سرو بصورت بلندبالائیست.
سعدی.
|| چهره. چهر. رخ. وجه. دیم. مُحَیّا. طلعت: دیلمان ناحیتی است با زبانها و صورتهای مختلف. (حدود العالم).
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن او
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور.
فرخی.
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر.
فرخی.
زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین.
ناصرخسرو.
هزاران درود و دوچندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
پشت بمسند بازداده و قصب بر روی فروگذاشته اند کی صورت پیدا بود. (مجمل التواریخ). بدین استکشاف صورت یقینی جمال ننمود. (کلیله و دمنه).
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند.
خاقانی.
یارب چه صورَتَست این کز پرتو جمالش
هر دیده ای برنگی بیند ازو خیالی.
خاقانی.
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز.
نظامی.
هر کو نکند بصورتت میل
در صورت آدمی دواب است.
سعدی.
چون تو بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بودکه بشکنی.
سعدی.
جمال صورت و کمال معنی داشت. (گلستان).
|| تصویر. عکس. نقش. نگار:
گر این صورت کرده جنبان کنی
سزد گر ز جنبنده برهان کنی.
فردوسی.
ز رنگ و ز چهر و ز بالای او
یکی صورتی کن سراپای او.
فردوسی.
جهانی سراسر پر از مهر توست
به ایوانها صورت چهر توست.
فردوسی.
ماه منیر صورت نقش درفش توست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش توست.
فرخی.
و برون این صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).
مرد نهان زیر دلست وزبان
دیگر یکسر گل پرصورَتَست.
ناصرخسرو.
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مینگارش.
ناصرخسرو.
گمره شود آن کس که همی روی تو بیند
آن روی نگر صورت ما نیست همانا.
مسعودسعد.
فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند. (نوروزنامه). نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه).
بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست
ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد.
خاقانی.
آنجا که نقشبند ازل صورتی کشد
باطل شود هرآینه اشکال آزری.
ظهیر.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست.
نظامی.
دو چشم و گوش و دهان آدمی نباشد و بس
که هست صورت دیوار را همین تمثال.
سعدی.
|| ظاهر. حس. دید. بدید:
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی.
نظامی.
اندرآ مادر که من اینجا خوشم
گرچه در صورت میان آتشم.
مولوی.
گر بصورت من ز آدم زاده ام
من بمعنی جد جد افتاده ام.
مولوی.
... گفت پیش از این طایفه ای در جهان بودند بصورت پراکنده و بمعنی جمع. (گلستان).
نزدیک نمیشوی بصورت
وز دیده ٔ دل نمیشوی دور.
سعدی.
دورم بصورت از در دولتسرای تو
لیکن بجان و دل ز مقیمان حضرتم.
حافظ.
|| قالب. جسم. کالبد:
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیخته اند.
خاقانی.
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.
سعدی.
|| چونی. چگونگی. کیفیت: نامه ها نبشتندبر صورت این حال و خیلتاش بغزنین رسید. (تاریخ بیهقی). تو صاحب بریدی... چنانکه رفت انها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند. (تاریخ بیهقی ص 324). ازاین سفر که به بخارا بود صورت ها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی از وی بازستدند. (تاریخ بیهقی). پس نامه ها نوشتند بر صورت این حال. (تاریخ بیهقی).
گفت همانا که درین همرهان
صورت این حال نماند نهان.
نظامی.
مرغان صورت واقعه ٔ او را بگفتند. (کلیله و دمنه). وحوش از صورت و کیفیت حال پرسیدند. (کلیله و دمنه).
به ناخوبتر صورتی شرح داد.
سعدی.
|| تصور: چه میان آن گنج و خاک تفاوتی صورت نمیتوان کرد. (جهانگشای جوینی). || (اصطلاح فلسفه) آنچه فعلیت شی ٔ بدان حاصل شود، چون هیأت تخت که از اجتماع تخته های آن تحقق یابد و مقابل آن ماده است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || مقابل هیولی. ماده:
ترا که صورت جسم ترا هیولائیست
چو جوهر ملکی در لباس انسانی.
حافظ.
|| آنچه به یکی از حواس ظاهر درک شود. مقابل معنی. سیرت:
زنده نشد این سفلی الا که بصورت
بس صورت جانست درین جسم محقر.
ناصرخسرو.
در صف مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا.
خاقانی.
هرچه عقلم از پس آئینه تلقین میکند
من همان معنی بصورت بر زبان می آورم.
خاقانی.
بمعنی کیمیای خاک آدم
بصورت توتیای چشم عالم.
نظامی.
خود بزرگی عرش بس باشد پدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید.
مولوی.
هرکه دربند صور باشد بمعنی کی رسد
مرد گر صورت پرست آید بود معنی گذار.
مولوی.
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی گیر صورت سرکش است.
مولوی.
چو بت پرست بصورت چنان شدی مشغول
که دیگرت خبر از لذت معانی نیست.
سعدی.
با طایفه ٔ افسرده ٔ دل مرده و راه از صورت بمعنی نبرده... (گلستان سعدی).
هرکه او را دیده ای باشد شناسد صورتی
کار صورت سهل باشد ره به معنی مشکل است.
اوحدی.
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشانست.
حافظ.
|| (اصطلاح جغرافیا) نقشه ٔ جغرافیائی. اطلس: و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت بنگاشتیم و پدید کردیم. (حدود العالم). و این همه (قبائل و جای قبائل عرب) اندر صورت تا پیداتر بود. (حدود العالم). || رنگ:
برنتوانم گرفت پره ٔ کاهی ز ضعف
گرچه بصورت یکی است روی من و کهربا.
خاقانی.
|| گونه. گون. شکل. جنس. نوع.
- آدم صورت، بصورت آدمی. آنکه شکل او آدمی را ماند نه سیرت او:
هرکه چون خر فتنه ٔ خواب و خور است
گرچه آدم صورَتَست او هم خر است.
ناصرخسرو.
- آدمی صورت، آدم صورت: بسا گرگان آدمی صورت دیوسیرتند. (مجالس سعدی).
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نَفْس
آدمی خوی شود ورنه همان جانور است.
سعدی.
رجوع به صورت شود.
- از صورت بگردیدن، مسخ گردیدن. مسخ شدن. تغییر قیافه یافتن.
- از صورت خواری شستن، عزیز کردن و آراستن و زیب و زینت دادن. (ناظم الاطباء).
- اهل صورت، آنانکه ظاهر را نگرند. آنکه بظاهر قضاوت کند. مقابل اهل معنی:
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.
سعدی.
رجوع به صورت شود.
- بدصورت، بدشکل. بدقیافه. زشت. زشت صورت.
- بدیعصورت، زیباصورت. زیبا. خوشگل:
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خونی.
سعدی.
رجوع به صورت، بهشتی صورت و زیباصورت شود.
- بهشتی صورت، آنکه صورت او در زیبائی چون صورت بهشتیان ماند. زیباصورت. زیبا:
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو بجی کآفتابش در میانست.
سعدی.
رجوع به صورت، زیباصورت و بدیعصورت شود.
- بی صورت، روسبی. فاحشه. مخنث. ملوط. آنکه عفت ندارد. رجوع به بی صورت کردن و بی صورتی در همین ماده شود.
- بی صورت کردن، با زنی یا امردی درآمیختن. عفت او راربودن.
- بی صورتی، فاحشگی. مخنثی.
- خوب صورت، زیباصورت. زیبا. خوشگل:
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار خاتم فیروزه گو مباش.
سعدی.
- در آن صورت، با آن صورت. با آن شکل. با آن قیافه:
بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند.
سعدی.
- در این صورت، در این حال. در این وضع. بنابراین.
- || بر این فرض:
در این صورت اگر تو هیچ حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بی معلول نبود علتی تنها.
ناصرخسرو.
- در صورتی که، اگر. چنانچه: در صورتی که بیاید قبول میکنم، یعنی اگر بیاید.
- زشت صورت، بدشکل. نازیبا. بدقیافه. بی ریخت.
- زیباصورت،خوشگل. زیبا: خواجه ٔ زمان نیکوسیرت، زیباصورت. (مجالس سعدی).
- شیطان صورت، زشت. زشت صورت. بدقیافه. بدشکل. رجوع به صورت شود.
- عالم صورت، جهان خاکی. دنیای ظاهر. عالم وجود:
چندانکه گرد عالم صورت برآمدیم
غم خواره آدم آمد و بیچاره آدمی.
ابوالفرج سگزی.
این عالم صورتست و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت.
اوحدالدین کرمانی.
- || صورت ظاهر. شکل. هیأت:
نظر بعالم صورت مکن که طایفه ای
بچشم خلق عزیزند و در خدای خجل.
سعدی.
- ملائک صورت، آنکه صورت او در زیبائی چون صورت ملائکه باشد.زیباصورت. خوشگل. زیبا:
از این مه پاره ای عابدفریبی
ملایک صورتی طاووس زیبی.
سعدی.
- نکوصورت، خوب صورت. زیبا:
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مپندارش.
ناصرخسرو.
- هر آن صورت، هر حال. هر کیفیت: بارها در دلم آمد که به اقلیمی دگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد. (گلستان).
- هم صورت، بسان. بمانند. همانند: فلان کس هم صورت دیو است.


نقش

نقش. [ن َ] (ع اِ) صورت. (آنندراج) (از بهار عجم) (ناظم الاطباء). تصویر. رسم. ترسیم. شبیه صورت و شکل. توخش. (ناظم الاطباء). شبیه. تمثال:
بت اگر چه لطیف دارد نقش
به برِدو رخانْت هست خراش.
رودکی.
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد.
رودکی.
بر او [تخت طاقدیس] نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
فردوسی.
چو بیدار گردی جهان را ببین
که دیباست یا نقش مانی به چین.
فردوسی.
هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن.
فردوسی.
بر ایوانها نقش بیژن هنوز
به زندان افراسیاب اندر است.
(منسوب به فردوسی).
ور چون تو به چین کرده ٔ نقاشان نقشی است
نقاش بلانقش کن و فتنه نگاری است.
فرخی.
هزاران بدش اندرون طاق و خم
به بچکم درش نقش باغ ارم.
عنصری.
تا هست خامه خامه به هر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
از جد نیکو رای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقش های الفیه.
منوچهری.
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین.
منوچهری.
چه آن روزی که من بر تو گذارم
چه آن نقشی که بر آبی نگارم.
فخرالدین اسعد.
سفید کردند و مهره زدند که گوئی هرگز بر آن دیوارها نقشی نبوده است. (تاریخ بیهقی ص 118).
خانه ای کرده ستی اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همی خواهی که بر وی نقش گوناگون کنی.
ناصرخسرو.
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
ناصرخسرو.
نشاند از حله ها بی بهر مهرت
بشست از نقش ها باد خزانت.
ناصرخسرو.
نه چون قد تو سروی به بوستان
نه چون روی تو نقشی به قندهار.
مسعودسعد.
سروی به راستی تو در جویبار نیست
نقشی به نیکوئی تو در قندهار نیست.
امیرمعزی.
نقش کاقبال نگارد نشود ز آب تباه.
اثیر اخسیکتی.
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینه ٔ تصور ماست.
انوری.
این سر و دستارها که بینی ازین قوم
صورت بی جان بود چو نقش در ایوان.
ظهیر.
کوهکن در عشق شیرین غیرتی گر داشتی
نقش شیرین را به چشم دیگران نگذاشتی.
خاقانی.
نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک
نقش عیسی در نگارستان رهبان کن رها.
خاقانی.
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان.
خاقانی.
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته.
خاقانی.
گفت ز نقشی که در ایوان اوست
در به سپیدی نه چو دندان اوست.
نظامی.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
نقش رستم کو به حمامی بود
قرن حمله فکر هر خامی بود.
مولوی.
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ
مرد جنگی چون زند بر نقش چنگ.
مولوی.
درتک آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی.
مولوی.
نقش با نقاش چون پهلو زند
سبلتان و ریش خود برمی کند.
مولوی.
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.
سعدی.
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
سعدی.
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل.
حافظ.
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
اینهمه نقش درآئینه ٔ اوهام افتاد.
حافظ.
هر آنکس که دی نقش امروز دید
تواند به فردای دولت رسید.
کاشف شیرازی.
آنانکه نقش روی تو آرند سوی باغ
گلبرگ را ز طاق دل شبنم افکنند.
طالب (آنندراج).
|| نگار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار عجم) (از مهذب الاسماء). رنگ های گوناگون. (ناظم الاطباء).
- نقش جامه، نگار آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود.
|| پیکر. (یادداشت مؤلف). صورت ظاهر. مقابل نفس:
چشم سر نقش این و آن بیند
آنچه سر است چشم جان بیند.
سنائی.
معنی مرد به از نقش که بر هیچ عدو
آن سواری که به نقش است نبینی ظفرش.
سنائی.
در کون هم طویله ٔ خاقانی اند لیک
از نقش و فطرتند ز نفس و فطن نیند.
خاقانی.
نفست آنجا خلیفه ٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده.
خاقانی.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
رجوع به شواهد معنی بعدشود. || خلقت. هیأت آفرینش. ترکیب آفرینش:
مبین در نقش گردو کآن خیال است
گشودن بند این مشکل محال است.
؟
مرا بر سر گردون رهبری نیست
جز این کاین نقش دانم سرسری نیست.
نظامی.
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را
ز هر که در نظر آمد به حسن ممتازی.
سعدی.
رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || نشان. اثر. رد. سواد: چون نقش واقعه... پیدا آمده باشد عاقل دوربین و جاهل غافل یکسان باشد. (کلیله و دمنه).
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است.
حافظ.
|| اثرو نشانی که از کسی یا چیزی باقی بماند:
گشته روی بادیه چون خانه ٔ جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقائی.
سعدی.
|| نگارش. نگاشته. نگار. (یادداشت مؤلف). نوشته. خط:
بدیدند نقشی بر آن تیزتیر
بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر
نبشته بر آن تیر بد پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی.
فردوسی.
پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذ به دست وی داد، بخواند، این نقش نبشت. (تاریخ بیهقی ص 370).
در دست روزگار فلک راست دفتری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش.
خاقانی.
ز نقش خامه ٔ آن صدر و نقش نامه ٔ او
بیاض صبح و بیاض دل مراست ضیا.
خاقانی.
|| خط. صورت مکتوب کلمات:
عجب نبود ز قرآن گرنصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نبیند دیده ٔ اعمی.
سنائی.
چون تو در مصحف از هوی نگری
نقش قرآن ترا کند در بند.
سنائی.
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی
که نیابی ز نقش عنبر بوی.
سنائی.
از نقش عید یک نقط ایام برگرفت
بر چهره ٔ عروس ظفر کرد مظهرش.
خاقانی.
گر به نقش زنان فرودآئی
همچو نقش زنان زیان بینی.
خاقانی.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
|| آنچه بر نگین انگشتر یا بر سکه حک کنند یازنند:
سکه ٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صاحب رای باد.
خاقانی.
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زر و چو زر از که برآورند.
خاقانی.
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند.
خاقانی.
صدهزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن.
خاقانی.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی.
حافظ.
|| خال روی طاس های نرد:
وز سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقش بین باشم.
خاقانی.
مهره ٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد.
خاقانی.
این فلک کعبتین بی نقش است
همه بر استخوان قمار کند.
خاقانی.
روز آمد و کعبتین بی نقش
زآن رقعه ٔ اختران برانداخت.
خاقانی.
هر کس از مهره ٔ مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه.
حافظ.
|| داو بازی نرد که بر وفق مراد آید. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به نقش آوردن شود. || خال های گنجفه و جز آن که بر وفق مراد باشد. || بخت. طالع. (ناظم الاطباء). بخت در قمار و در تجارت و معاملات: خوش نقش، بدنقش. (یادداشت مؤلف). رجوع به نقش آوردن شود. || لیاقت. سزاواری. (غیاث اللغات) (آنندراج). || استواری حکم و تمکن هیبت در دل ها؛ چنانکه می گویند: نقش فلان کوتوال خوب بود، و این اصطلاح ارباب حکومت است. (آنندراج). رجوع به معنی بعدی شود. || رول.در تاترها و نمایش ها؛ یعنی شغل، کار. (یادداشت مؤلف). || جنسی از سرود قوالان که وضعکرده ٔ خراسانیان است. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). || قول. ترانه. تصنیف. (یادداشت مؤلف):
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جائی دارد.
حافظ (یادداشت مؤلف).
حافظ شربتی در علم موسیقی علم بود و نقشها و تصنیف های او در میان مردمان مشهور است. (یادداشت مؤلف از مجالس النفایس).
- امثال:
تا نقش است بخش است.
نقش از گلیم می رود از دل نمی رود.
نقش عنبر بوی عنبر ندهد.
هر که بینی نقش خود بیند در آب.
- از نقش گور خار رستن، کنایه از خواری و بی اعتباری باشد. (آنندراج).
- بدنقش، بدبخت که در هیچ کاری روزگار با وی مساعدت نمی کند. (از ناظم الاطباء). که در قمار دست ناموافق و نامطلوب آرد. که در بازی نرد طاسش به دلخواه و بر وفق مراد ننشیند.
- خوش نقش، مرد بختیار و خوش بخت. (ناظم الاطباء). مقابل بدنقش.
- نقش آزر، صورتک ها و بت هائی که آزر بت تراش ساخت. کنایه از آنکه مات و مبهوت است و چون بتان آزری سخن گفتن نمی تواند:
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم.
خاقانی.
- نقش ایزدی، صنع خدائی. کنایه از صورت دلپذیر زیبا:
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم.
خاقانی.
- نقش ایوان، نقش و نگار و تصاویری که با شنگرف و لاجورد و جز آن بر در ودیوار ایوان کشند:
خواجه دربند نقش ایوان است
خانه از پای بست ویران است.
سعدی.
- || کنایه از کسی که صورتی زیبا دارد اما از فهم و دانش بی نصیب است و کنایه از کسی که هر چه هست همان صورت ظاهراست و بس. رجوع به نقش گرمابه و نقش بر دیوار شود.
- نقش برآب، کنایه از غیر ثابت و ناپایدار و باطل و بی ماحصل. (از آنندراج). زودگذر و بی دوام.
- نقش بدنشین، نقشی که به مراد ننشیند. (آنندراج):
مگذر ز قمار بوسه بازی
ای مست که نقش بدنشین نیست [؟].
کلیم (آنندراج).
- نقش بر آب بستن، کار بیهوده کردن. زحمت بی فایده کشیدن. سعی بیهوده کردن. به کار محال همت گماشتن.
- نقش بر آب ریختن، منصوبه ٔ تازه انگیختن. (آنندراج):
فسونی خواند نقشی ریخت بر آب
که رخت کفر ودین را برد سیلاب.
رهی (از آنندراج).
- نقش بر آب زدن، کنایه ازکار بی ثبات و بی فایده کردن. (آنندراج). کار بی حاصل کردن. (یادداشت مؤلف). در پی محال رفتن. برای کار ناشدنی رنج بیهوده بردن:
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش را کم زن بر آب.
مولوی.
بر آب زد ز سر جهل دشمنت نقشی
گهی کز آتش شمشیر تو امان می خواست.
سلمان.
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من.
حافظ.
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم.
حافظ.
چرخ چندان که زند نقش حوادث بر آب
می شود جوهر آئینه ٔ آگاهی ما.
(از آنندراج).
- || منصوبه ٔ تازه انگیختن. (آنندراج):
چه نقش بود که بر آب زد سپهر بلند
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم.
صائب (از آنندراج).
عاقل فریب گریه ٔ زاهد نمی خورد
این نقش تازه ای است که بر آب می زند.
تأثیر (از آنندراج).
- || کنایه از محو کردن و برطرف ساختن باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
- نقش بر آب شدن، از میان رفتن. (یادداشت مؤلف).
- نقش بر آب کردن، عمل بیهوده کردن. (یادداشت مؤلف):
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب.
مولوی (یادداشت مؤلف).
- نقش بر آب کشیدن، کنایه از کار عبث کردن و ارتکاب امر بی ثبات. (غیاث اللغات). کارهای عبث و بی ماحصل کردن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء):
ترا نداشته جز سادگی برین ناصح
که در نصیحت من نقشها بر آب کشی.
ظهوری (از آنندراج).
- نقش بر آب نگاشتن، کار بیهوده کردن. در پی ناشدنی و محال رنج عبث بردن:
وفا از دل تو کسی جوید ای جان
که خواهد که بر آب نقشی نگارد.
جمال الدین عبدالرزاق.
- نقش بر حجر،صورت یا عبارتی که بر سنگ نقر کنند.
- || کنایه از چیزی ثابت و ماندنی و بادوام که به زودی محو و زایل نشود:
مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش برحجر است.
سعدی.
- نقش بر دیوار، تصاویری که بر دیوار کشند زینت و تماشا را.
- || کنایه ازمردم بی اثر و بی خاصیت و نیز کنایه از مردم کوته فکر و نادان و کم عقل که به صورت آدمی اند:
اینهمه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار.
سعدی.
رجوع به نقش دیوار شود.
- نقش بیش، مقابل نقش کم. (آنندراج). رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش بی غبار، کنایه از دعای مظلومان است ظالم را. (برهان قاطع) (آنندراج). دعائی که مظلوم درباره ٔ ظالم کند. (ناظم الاطباء).
- نقش پرگار کن، کنایه از جمیع مخلوقات است. (برهان قاطع). همه ٔ مخلوقات. (ناظم الاطباء).
- نقش پرمور، به معنی شان عسل و خانه ٔ زنبور است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- نقش جدار، نقش دیوار. نقش بر دیوار. رجوع به نقش بر دیوارو نقش دیوار شود:
ور سخنهای فلاطون بشنیده ستی
پیش من بی جان چون نقش جدارستی.
ناصرخسرو.
- نقش چیزی بودن، بر آن مثبت و مکتوب بودن:
بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته را جستن محال است.
جامی.
- نقش چیزی داشتن، کنایه از استعداد و حوصله ٔ آن چیز داشتن. (آنندراج):
نقش این کار ندارد ز سبکروحان نیست
گر ازین راه کسی نقش کف پا ببرد.
ظهوری (از آنندراج).
- || نشانی از آن داشتن:
آستانت منزل دولت نه اکنون است و بس
دارد این قصر معلا نقش تاریخ قدم.
حافظ (از آنندراج).
- نقش چین، کنایه از صورت زیبا. تصویرها و نقش های رنگین و دلاویز:
گر ارتنک خواهی به بستان نظر کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش.
ناصرخسرو.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
- نقش حجر، تصویری که بر سنگ حک کرده باشند. کنایه از چیز ثابت و پایدار:
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است.
خاقانی.
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش.
خاقانی.
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می نرود.
سعدی.
- نقش حرام، به معنی نقش به حرام است که کنایه از مردم صاحب قد و قامت و ترکیب و بی غیرت و هیچ کاره کوده حرام باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). نقش بحرام. (ناظم الاطباء).
- نقش خاک گوهری، کنایه از صورت مردم اصیل و نجیب باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نقش خوب را زشت کردن، خوب را بد جلوه دادن. صواب را ناصواب وانمود کردن:
به هر کس نامه ای پوشیده بنوشت
بر ایشان کرد نقش خوب را زشت.
نظامی.
- نقش خود را در آب دیدن، کنایه از به فکر خویش بودن و دلبسته ٔ وجودخویش و کارهای خود بودن.
- نقش درفش، نقشی که بر رایت و بیرق کنند. عبارت یا تصویری که بر رایت کشند یا دوزند:
ماه منیر صورت نقش درفش تست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش تست.
فرخی.
- نقش دست دادن، نقش آوردن. نقش آمدن. طاس بر وفق مراد نشستن. دور گردون بر مراد گشتن. توفیق یافتن:
درآب و رنگ رخسارش چوجان دادیم وخون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد.
حافظ.
- نقش دل، کنایه از یقین. (آنندراج).
- نقش دیده شدن، بر آن منعکس و مصور شدن. دایم پیش چشم بودن:
تا چو کبوتران مرا نام تو نقش دیده شد
کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو.
خاقانی.
- نقش دیوار، نقش و نگار و تصاویری که بر دیوار کشند:
دل بدیشان نه و چنین انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ناصرخسرو.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار.
حافظ.
- || کنایه از حیران و سراسیمه. (آنندراج). سرگشته و آشفته و حیران. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از مردم بی تمیز و بی اثر و بی خاصیت که از وجودشان نفع و ضرری عاید نشود و نیز کنایه از کسی که خاموش است و سخن نگوید:
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی سخن من و تو هر دو نقش دیواریم.
ناصرخسرو.
- نقش زر، نقشی که بر سکه زنند:
ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
- نقش زمین شدن، سخت بر زمین خوردن. (یادداشت مؤلف).
- نقش زیاد، در لطایف و غیره نوشته، زیاد نام بازی دوم از هفت بازی نرد است، چرا که هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاده بازند، و در سراج اللغات نوشته که در بازی مذکور در هر نقش یک خال زیاده کرده اند. (از غیاث اللغات). مثل نقش بیش، و به اصطلاح نرادان آن است که با هر نقشی یک خال زیاده اعتبار کنند و بازی مذکور را خال زیاد گویند. (آنندراج).
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نرد شب و روز جهان نقش زیادم.
کلیم (از آنندراج).
- || نقش زیاده، کنایه از اسم بلامسمی و آنچه قابل دیدن نباشد. (از برهان قاطع چ معین) (از بهار عجم).
- نقش زیاده. رجوع به نقش زیاد در سطور بالاشود.
- نقش ستردن، نقش زدودن. چیزی را محو و نابود کردن. زایل ساختن:
نقش طبیعی سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد.
انوری (از آنندراج).
- نقش سیم، نقشی که بر سکه زنند:
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان.
خاقانی.
- نقش شاهنامه، کنایه از مردم بی خاصیت و بی هنر:
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کزو نه مرد به کار آید و نه اسب و نه ساز.
سوزنی.
- نقش عروسی، سرود که در هنگام شادی نکاح مخصوص است، به هندی سهره گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- نقش فی الحجر، چیزی که مندرس نمی شودو زایل نمی گردد و همیشه باقی می ماند. (ناظم الاطباء). رجوع به نقش بر حجر و نقش حجر شود.
- نقش قرینه، مراد از نقش مقابل، یعنی نقش دیگر باشد، هر دو با هم مطابق می باشند. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
- نقش قمار، خالی که بر طاس های نرد است:
مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار
دو یک شمارد گر چه دو شش زند عذرا.
خاقانی.
- نقش قندهار، کنایه از صورت خوب و دلکش. (از برهان قاطع) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء):
چو نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است.
مسعودسعد.
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی
کور عنین را چه نسناس و چه نقش قندهار.
سنائی.
- نقش کسی به تیر زدن، کنایه از کمال بغض و عداوت کردن. (از آنندراج). دشمنی و عداوت را به نهایت رساندن.
- نقش کل، کنایه از عرش است که فلک اعظم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به نفس کل شود.
- نقش کم، مقابل نقش بیش. (از آنندراج). مقابل نقش زیاد. رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش گرمابه، تصاویری که بر سقف و دیوارگرمابه ها کشند.
- || کنایه از مردم بی هنر و بی خاصیت که از مردی همین صورت ظاهر دارند:
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی.
مولوی.
- نقش گرماوه، نقش گرمابه:
اگر ناطقی طبل پریاوه ای
وگر خامشی نقش گرماوه ای.
سعدی.
- نقش گزارش پذیر، مراد قصه ٔ قابل بیان است. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه).
- نقش مانی، صورتی که مانی نقاش کشیده باشد.کنایه از تصاویر و اشکال بدیع و دلنشین، و نیز کنایه از صورت زیبا و صنم زیباروی است:
و آراسته شد چو نقش مانی
آن خاک سیاه پاسبانی.
ناصرخسرو.
گر چه از انگشت مانی برنیامد چون تو نقش
هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
سعدی.
- نقش مراد، نقش موافق. نقشی که به مراد دل نشیند. طاسی که موافق نشیند:
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
راست نکرده کار کس فر بساط کجروی
مهره ٔ نرد دوستی نقش مراد می دهد.
ظهوری (از آنندراج).
- نقش نگین، عبارتی که بر نگین انگشتری نقر و حک کنند:
جهان خرم شد از نقش نگینش
فروخواند آفرینِش آفرینَش.
نظامی.
بر دل این حلقه ٔ فیروزه رنگ
نام تو چون نقش نگین کنده باد.
کمال اسماعیل.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی.
حافظ.
رجوع به نگین شود.
- نقش نیرنگ، رسم های دین آتش پرستی. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه).
- نقش نیک، کنایه از زمان خوب و زمانه ٔ نیک است که زود بگذرد. (از برهان قاطع) (آنندراج). زمان نیک و مساعد. (ناظم الاطباء).


سر و صورت

سر و صورت. [س َ رُ رَ] (اِ مرکب، از اتباع) سر و سامان. ترتیب. نظم.
- سر و صورت دادن به کاری، تنظیم کردن آن. مرتب ساختن آن.


نقش و نگار

نقش و نگار. [ن َ ش ُ ن ِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خط و خال. تذهیب و ترصیع. آب و رنگ. شکل ها و صورتهای رنگین و گوناگون: بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه ای پرنقش ونگار. (تاریخ بیهقی ص 365).
صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار
صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است.
ناصرخسرو.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار وخاتم فیروزه گو مباش.
سعدی.
طاووس را به نقش و نگاری که هست خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش.
سعدی.
هم گلستان خیالم ز تو پرنقش ونگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش.
حافظ.

فرهنگ عمید

صورت

صفت، نوع، وجه، شکل،
روی، رخسار،
[قدیمی] پیکر،
[قدیمی] نقش،
* صورت ‌برداشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) [مجاز]
لیست کردن، سیاهه کردن، سیاهه نوشتن،
[قدیمی] نقاشی کردن،
* صورت‌ دادن: (مصدر متعدی) [مجاز]
انجام دادن، کاری را به پایان رساندن،
[قدیمی] چیزی را به‌صورت و شکلی درآوردن، شکل‌ دادن،
* صورت ذهنی: [مقابلِ صورت خارجی] ‹صورت ذهنیه› صورتی از کسی یا چیزی که در ذهن شخص درآید، انتزاعی،
* صورت ظاهر: آنچه از ظاهر کسی یا چیزی به چشم درمی‌آید، ظاهر حال،
* صورت فلکی (نجومی): (نجوم) مجموع چند ستاره که به‌صورت انسان، حیوان، یا چیزی فرض شده باشد، مانند دب اصغر و دب اکبر،
* صورت کردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی)
تصویر ساختن، نقاشی کردن: هنر باید که صورت می‌توان کرد / به ایوان‌ها در از شنگرف و زنگار (سعدی: ۱۵۹)،
(مصدر متعدی) پنداشتن، تصور کردن،
(مصدر لازم) [مجاز] چیزی را خلاف واقع نمودن، گزارش دروغ دادن،
(مصدر لازم) ساختن پیکری شبیه انسان یا چیز دیگر،
* صورت کشیدن: [قدیمی] = صورت کردن
* صورت گرفتن: (مصدر لازم) [مجاز] انجام یافتن کاری یا معامله‌ای،
* صورت‌های شمالی: (نجوم) صورت‌های فلکی که در نیمکرۀ شمالی دیده می‌شود،
* صورت‌های جنوبی: (نجوم) صورت‌های فلکی که در نیمکرۀ جنوبی دیده می‌شود،


نقش

تصویر، شکل،
(سینما، تئاتر) [مجاز] شخصیت کسی در فیلم، تئاتر و مانند آن، کاراکتر،
(ادبی) حالت نحوی کلمه در جمله،
[مجاز] اثری که روی زمین یا چیزی باقی مانده باشد: نقش پایش روی زمین بود،
کارکرد، عمل‌کرد: او در موفقیت من نقش بزرگی داشت،
* نقش‌ بستن: (مصدر لازم)
صورت گرفتن،
مصور گشتن،
(مصدر متعدی) تصویر کردن،

تعبیر خواب

صورت

دیدن صورت گردیدن، دلیل بر کسی است که از حق تعالی روی بازگرداند و دورغ گوید. - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر بیند که صورت او به صورتِ دیگر مبدل شد، دلیل چنان بود که دیده باشد. اگر دید که به صورت خود بازگشت، دلیل است که به حق تعالی بازگردد. - محمد بن سیرین

مترادف و متضاد زبان فارسی

صورت

چهره، رخ، رخسار، روی، ریخت، سیما، قیافه، وجه، هیئت، فرم، لفظ، سیاهه، لیست، پرتره، تصویر، تمثال، شکل، نقش،
(متضاد) معنی

فارسی به عربی

نقش

اسطوره، تابع، ختم، نقش، نمط

معادل ابجد

نقش و صورت

1152

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری